ازخود با خویش
خاطرات
8.2.06
زندگی و مرگ...
بعد از مرگ برادرم زندگی روی ديگری داشت. من بودم و باری ازغم ، غمی كه از درون ذره ذره ام را ميخورد. بايد به فكر تشييع جنازه ميبودم. به فكر تخليه آپارتمانش. بايد خبر مرگش را به همه ميدادم ، به بيمه ، به دانشكده اش و از همه سخت تر به مادرم . چند روز اول مانند يك رويای مات و غم انگيز گذشت . كاری نداشتم بجز اشك ريختن و نشستن. باورم نميشد. دوست داشتم هر چه دارم بدهم تا برادرم دوباره زنده شود. دوست داشتم از او بپرسم چگونه چنين اتفاقی برايش افتاده است ؟ مدام از خود ميپرسيدم چرا ؟ چرا الان ؟ چرا شهرام ؟ چرا من ؟
برای شناسائی جنازه بايد به پزشكی قانونی مركز پليس ميرفتم. مصاحبه ايی هم با پليس داشتم در مورد چگونگی تصادف. بايد برايش تابوت سفارش ميدادم.همه اين كارها بكنار ....همه شدنی بود ولی بايد از همه مهمتر به مادرم خبر ميدادم. بايد به او ميگفتم كه يگانه پسرش رفته. خيلی سخت بود. شايد سخت ترين كاری كه در زندگيم تا به امروز كردم، خبر مرگ برادرم به مادرم بود. ضجه ها و فريادهايش را پشت تلفن هرگز فراموش نميكنم. در آنروزها مادر نبودم و درد از دست دادن فرزند را نمی فهميدم.فشار روحی كه در آنروزها بر من وارد شد برای هيچكس مفهوم نبود.
بعد از ۵ روز تشييع جنازه بود و من آخرين بار برای ديدن شهرام به يخچال قبرستان شهر رفتم. برای آخرين بار نگاهی به او انداختم . و به او به اميد ديدار گفتم. بعد از آن كيفش و مقداری از لباسهايش را به من تحويل دادند كه از درون ماشين بيرون آورده بودند. در كيف شهرام تكه كاغذی پيدا كردم كه روی آن خوابی را نوشته بود. همان خوابی كه شب آخر ميخواست برايم تعريف كند. احساس غريبی داشتم آيا خودش ميدانست كه ديگر ساعات آخر زندگيش را ميگذراند ؟ آيا ميدانست كه ديگر فرصتی برای تعريف خوابش برای من نيست ؟
خواب ديده بود كه در زير آب زنان مو سپيد پيری در حال نواختن تنبورين هستند و او نظاره گرشان.
بعد از خاكسپاری او در يكی از بارهای كوچك شهرمان برايش يك جشن يادبود گرفتم با موزيك ورقص . دوستانش آمدند و همه به ياد او نوشيدند و شب خوشی را گذراندند.چند روزی هم پی جمع آوری وسايل و آپارتمانش بودم. و بعد از آن بايد شروع بكار ميكردم.
از آن روزها كوله باری از تجربه و خاطره تلخ بجا مانده ست. در آن روزها دوستانم را بهترشناختم ، بعضی از به اصطلاح دوستان حتی تا به امروز يك كلام از شهرام نگفتند و يك بار حالم را نپرسيدند. شايد كه مرگ هنوز برای برخی از انسانها پديده اييست غريب و ترسناك. روبرو شدن با انسانی كه عزيزش را از دست داده، برايشان مانند روبرو شدن با انسانيست كه مبتلا به مريضی مسری است.
از آن روزها تا به امروز ۱۲ سال ميگذرد و من هنوز شهرام را بخاطر دارم و هنوز برادرم را از صميم قلب ميپرستم. هنوز آن روز سرد پائيزی بيست و هشتم نوامبر سال ۱۹۹۲ تماما بيادم مانده است. هنوز ياد و خاطره اش ، نقاشی ها و كارهای زيبايش زينت گر آپارتمان كوچكمان است.
از زمانيكه دو نفر از افراد خانواده ام را از دست دادم ، ديدگاه ديگری به مرگ پيدا كردم. مرگ پايان اين زندگی نيست. مرگ آرامشی ست كه بعد از اين همه تلاش و سختی زندگی بايد با آغوش باز به پيشوازش رفت. هر آنچه بعد از مرگ اتفاق ميافتد معمايی ست كه هيچگاه، هيچكس قادر به حل آن نخواهد بود. مرگ دريچه اييست به بعد ديگری از بودن.من به زندگی بعد از مرگ معتقدم. ولی زندگی را نيز بايد با تمام وجود زندگی كرد. زندگی پديده ايست كه فقط يكبار اتفاق ميافتد. تا زنده ايم بايد با هر نفسی كه ميكشيم از زندگی لذت ببريم. تمام سختيها و مشكلاتی كه در اين راه نه چندان دراز باعث خستگی و فرسودگی و دلشكستگی ما ميشوند، فقط پله ايی هستند بسوی كامل شدن و رشد كردن.شايد كه من هم بايد مرگ نزديكترين كسانم را تجربه ميكردم . شايد بايد مرگ باشد تا زندگی خوشرنگتر شود.
به گفته شاعر هميشه جاودانه احمد شاملو : " هر مرگ اشارتی ست به حياتی ديگر ... "